یه شعر قشنگ...

ساخت وبلاگ

واي که چه روزگاري بود
چه روزگار خوبي بود
وقتايي که بارون ميخورد به پنجره
انگاري که اون ميومد پشت شيشه داد ميکشيد از ته دل و حنجره
با شور و اشتياق دوان، مي پريدم پشت شيشه
درست حدس زده بودم، اونم با چشماي نازش منتظر و چش انتظار
تو اون فضاي باروني تلاقي نگاهامون گره مي خورد به هم ديگه
خداي من چه شوري و چه حالي بود
چه روزاي با حالي بود
اول نوجووني بود چه حس و حال خوبي بود
دلها پر از مهر و وفا ، کينه نبود تو دلهامون
اکثر وقتا بارش بارونا رو از بوي نمناکي خاک مي فهميدم
بدون هيچ قول و قرار قبلي اي بعد بارون هر دوتامون بيرون بوديم
چه خنده هاي شيريني چه نازي و چه عشوه اي
تو کوچه ها شروع ميشد ، نفس کشيدن عميق
بازي هاي دخترونه ، طناب بازي يه قل دو قل
هنوز همون حس قشنگ وقتي که بارون مي باره
دلم رو قلقلک ميده ميرم به اون روزهاي دور
چقدر دلم گرفته است ، پس چی شد اون روزهای خوب
بازم میخوام برم پیشش بهش بگم دوستت دارم
حیف که دیگه مجالی نیست،فرصت هیچ کلامی نیست
تسلیمتم خدا جونم
هرچی که قسمتم باشه،مطمئنم صلاحمه
خدای من خدای خوب، هرجا که هست زنده باشه
خودت نگهدارش باشی،در پناه خودت باشه 

 

شعری از حمید پوربهزاد 

  
یه شعر قشنگ......
ما را در سایت یه شعر قشنگ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtar2017nc بازدید : 13 تاريخ : شنبه 20 خرداد 1396 ساعت: 23:23